.

.

منوي اصلي

آرشيو موضوعي

آرشيو مطالب

لينکستان

ساعت

امکانات


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 739
تعداد نظرات : 19
تعداد آنلاین : 1

فال حافظ


حکایت :( پرنده گفت )

پرنده گفت:

این که امکان ندارد.همه قلب دارند.

کرگدن گفت:

کو؟کجاست من که قلب خود را نمی بینم.

پرنده گفت:

خوب چون از قلبت استفاده نمی کنی,قلبت را نمی بینی.ولی من مطمئنم که زیر این پوست کلفت یک قلب نازک داری.کرگدن گفت:نه.من قلب نازک ندارم.من حتما یک قلب کلفت دارم.پرنده گفت:نه,تو حتما یک قلب نازک داری چون به جای اینکه پرنده را بترسانی,به جای اینکه لگدش کنی,به جای اینکه دهن گشاد و گنده ات را باز کنی و اورا بخوری,داری با او حرف می زنی.کرگدن گفت:خوب این یعنی چه؟

پرنده گفت:

وقتی کرگدن پوست کلفت یک قلب نازک دارد یعنی چه؟یعنی اینکه میتواند عاشق شود.

کرگدن گفت :

اینکه می گویی یعنی چه؟

پرنده گفت:

یعنی......بگذار روی پوست کلفت قشنگت بنشینم.....کرگدن چیزی نگفت.یعنی داشت دنبال یک جمله ی مناسب میگشت.فکر کرد بهتر است همان اولین جمله اش را بگوید.اما پرنده پشت کرگدن نشسته بود و داشت پشتش را می خاراند.کرگدن احساس کرد چقدر خوشش می آید.اما نمی دانست از چی خوشش می آید.کرگدن گفت:اسم این دوست داشتن است؟اسم اینکه من دلم می خواهد تو روی پشت من بمانی و مزاحم های کوچولوی پشتم را بخوری؟

پرنده گفت:

نه.اسم این نیاز است.من دارم به تو کمک می کنم و تو از اینکه نیازت برطرف می شود احساس خوبی داری.یعنی احساس رضایت داری.اما دوست داشتن از این مهمتر است.کرگدن نفهمید که پرنده چه می گوید.روزها گذشت,روزها و ماهها وپرنده هر روز می آمد و پشت کرگدن می نشست و هر روز پشتش را می خاراندو کرگدن هرروز احساس خوبی داشت.یک روز کرگدن به پرنده گفت:

به نظر تو این موضوع که کرگدنی از اینکه پرنده ای پشتش را می خاراند احساس خوبی داشته باشد برای یک کرگدن کافی است؟

پرنده گفت:

نه کافی نیست.

کرگدن گفت:

درست است کافی نیست.چون من حس می کنم چیز های دیگری هم دوست دارم.راستش من بیشتر دوست دارم تو را تماشا کنم.پرنده چرخی زد و پرواز کردو چرخی زد و آواز خواند.جلوی چشم های کرگدن.کرگدن تماشا کرد.اما سیر نشد.کرگدن می خاست همین طور تماشا کند.با خودش گفت:

این پرنده قشنگ ترین پرنده ی دنیا و او خوشبخت ترین کرگدن دنیا روی زمین است.وقتی کرگدن به اینجا رسید احساس کرد یک چیز نازک از چشمش افتاد.کرگدن ترسید و گفت:

پرنده...پرنده ی عزیزم من قلبم را دیدم.همان قلب نازکی را که می گفتی.اما قلبم از چشمم افتاد.حالا چه کنم؟

پرنده برگشت و اشک های کرگدن را دید.آمد و روی سر او نشست و گفت:

غصه نخور دوست عزیز تو یک عالم از این قلبهای نازک داری.کرگدن گفت:

راستی اینکه کرگدنی دوست دارد پرنده ای را تماشا کند و وقتی تماشایش می کند قلبش از چشمانش می اید یعنی چه؟

پرنده گفت:

یعنی کرگدن ها هم عاشق می شوند.کرگدن گفت: عاشق یعنی چه؟

پرنده گفت:

یعنی کسی که قلبش از چشمش می چکد.کرگدن باز هم منظور پرنده را نفهمید.اما دوست داشت پرنده باز هم حرف بزند,باز پرواز کند و او باز تماشایش کند وباز قلبش از چشمش بیفتد.کرگدن فکر کرد اگر قلبش همین طور از چشمش بریزد یک روز تمام می شودآن وقت لبخند زد و با خودش گفت:

من که اصلا قلب نداشتم.حالا که پرنده به من قلب داد چه اشکال دارد بگذارتمام قلبم برای او بریزد..

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:

نويسنده: فضل حق فکرت تاريخ: جمعه 4 اسفند 1391برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید! در این وبلاگ - اشعار.داستان ها.طرح های ادبی خودم وهم چنان گزیده اشعار.داستان ها.طنزها.طرح های ادبی وسایرگزیده های ادبی وهنری دیگران به نشر می رسد.

نويسندگان

لينکهاي روزانه

جستجوي مطالب

طراح قالب

© All Rights Reserved to f.fekrat.LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.Com